سلام بر روزگار یک جوان ایرانی

که غم برسینه دارد او

نه از نوع حوس رانی

چگونه حال او گویم

در افکارش  کمی جویم

قلم بر نام او بردم

شکسته شد قلم اما

مداوم می کشید خودرا

به روی تکه کاغذها

که آنهارا کمی پیش تر

رها کردم به دور دستها

قلم در سر چه داری تو

چه حرصی را دگر باره

 نگاری تو

نوشت از آه و از غصه

نوشت از دختری خسته

که در بین خیابانها

زغم آرام بشکسته

همان دختر

که ترکش کردهمی مادر

پدر هم رفت برسویی

ندارد او دگر کوهی

که هرگاه غصه ای آمد

زندتکیه براو آرام و پیوسته

هم اینک حال او این است

هراسان از نگاه آدمی حرزه

ندایی در درون دارد

که آیا کوه من این است؟

ندایی دیگرش گوید

خیال تو چه شیرین است

نده دستت به دستانش

نشو خام دو چشمانش

ولی آن دخترک تنهانمی ماند

هرآنچه دره بیند کوه پندارد

نگویم من دگر آینده ی او را

که چند روز دگر حس شد

تن عریان و بد بو را

دگردختر که می بینی

به پشت نور قرمزها

نه گل بلکه

عٍرض خود آورده او اینجا

جوانی که تو می بینی

به پیشش دارد او سینی

گذشته اسم و رسمی داشت

که او را اینچنین پنداشت؟

به صبح وشام قدم برداش

ولی ذکرش شده ای کاش

قدم بر راه بی راهه نمی دادش

که لب بر جام مستانه نمی دادش

دگر در گوشه ی زندان

شکسته شد کمی پنهان

در اندیشه چنین دارد

که سر پایین نمی آرد

به پیش مردمان فردا

رود بر روی دار اما

سرش پایین نمی دوزد

که ای عالم

غیرت ز من هرگز نمی سوزد

اگر من را کشند زنهار

شرف هرگز نمی میرد

نگاه هرزه را کشتم

نگاه من نمی میرد

رفیقش عکس ناموسش

نشان دوستان می داد

به پنهانی به رسوایی

خبرهای دروغ می داد

یکی در جاروجنجالی

بگفتش خیلی بی حالی

تو که تیغی به کف داری

چرا بر روی من آری؟

رفیقت گفت که ناموست

چنین است و تو بیکاری؟

بدین سان بر خروش آمد

ندارد او پشیمانی

که کشت آن نارفیقیش را

نه پنهانی میان جمع بازاری

که عالم غیرتی دارم

غیرت یک بچه ایرانی

دم آخر بگفت  قاضی

چه چیزی را سخن داری

صدا زد مادر خود را

که مادر تو حلالم کن

که یک بار دگر مادر

تو فرزندم خطابم کن

دگر دیدم جوانی چون

زده بر گوش خود هدفن

نهاده دل به آهنگی

بگوید شد دلم زنگی

نوای غرب در گوشش

یه عکس جمجه پوشش

سر صحبت بازش شد

به یکباره کلامش شد

که ای آنکه

سلام بر ادعا داری

چه مقداری خبربهر

صدا سیمای ما داری

همان آهنگهایی که

خطا نزدم تو می دانی

دراو گردیده با نام جمارانی

دگر از من چه می خواهی

حرا مش هست گهگاهی؟

بلی اینجا چنین حکم است

که آن مجرم

همو خود حاکم حکم است

حیا اینجا چه ارزان است

شرافت ها چه پنهان است

قضاوت ها چه آسان است

بر این گله که چوپان است؟

چه بنویسم از این دوران

از این افتان از این خیزان

شهیدان را چه بو بردیم؟

دل آنها چه آزردیم

بساط غرب برچیدیم

بساط دیگری چیدیم

حرامی راحرام کردیم

حرامش را نفهمیدیم 

...


 

شادی روح خادم سیدالشهداء کربلایی حاج حسن بهزادنسب صلواتفدائی حضرت مهدی (عج) در پنجشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 4:11 موضوع | لینک ثابت