نام شعر: سخن یار 

شیعیان شرح دل آزاری من گوش کنید

حرف غربت به کنار از دل من نوش کنید

لحظه ای بار غمم دوش کنید

سخن مصلحت آمیز مرا گوش کنید

آتشی شعله ور است دست زاز دور کنید

قلب و جان من رنجور پر از نور کنید

خبر از داغ نگفتن تاکی

شرح این راز نهفتن تاکی

از پریشانی نخفتن تا کی

راه این بغض گرفتن تاکی

تاکی از شوق وصال داغ صد افسون کشم

اشک بر دیده کنم تا که به رخ خون کشم

سالها رفت و هنوز در به در تاریکم

از گناه دگران سوختم و باریکم

روزگار بر من و دل یار نشد

ره ایام ظهورم کمی هموار نشد

سالها در پس پرده نشستیم بس است

حبس اغیار دل آزار کشیدیم بس است

مدح ابروی کمانها بشنیدیم بس است

چند تن یاور و همیار ندیدیم بس است

بس دگر تیغ کشیدن به سرو صورت خویش

چه کسی یار من است پیش خودش قد یه نیش

ای خدا ذکر من اینک به جهان پیشه شده

صد دغل بازی ونیرنگ به کسان ریشه شده

پس بده اذن خروج تا که منم تیغ کشم

بر کعبه بنهم پشت کمی جیغ کشم

بکشم پای قضاء آنکه رهت  کج بنمود

لحظه ای پپیش تر او با سخنت لج بنمود

بدهم حکم به آنکه جگرت خونی کرد

آتش انداخت به خیمه رخ تو دودی کرد

یاکه قاضی بشوم بهر جوانان خودم

بدهم حکم اسارت به بیابان خودم

ای تو بهزاد چه حکمی بدهم در پی تو

از چه رو بس بنمودی که کنم یاری تو؟

 

 


 

شادی روح خادم سیدالشهداء کربلایی حاج حسن بهزادنسب صلواتفدائی حضرت مهدی (عج) در چهارشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 16:59 موضوع | لینک ثابت