این شعرو برای بچه هیئتی ها گزاشتم که شاید اگر بفهمیمش دوروبر خیلی چیزها نریم چون دیدم جوان و

نوجوان وحتی بعضی مداحانمون به بهانه میزون شدن صداو... دوروبر این جور مسائل هستند گفتم تلنگری لازمه ولی میخام نظرتونو بدونم آخه بعضی ها مخالف بودن با بحث از این موضوع...

نام شعر: تلنگر (بچه هیئتی ها بخونند)

شرف و افتخار من فقط ولاء باشد

دلم اززخم طعنه ها به نیزه ها باشد

به گمانم که خواب چشم ما زرو برده

بَرِ دشمن از خجالت آبرو برده

شبیه خنده تلخ رقیب ها شده ایم

بجای سیب اسیر دوسیب هاشده ایم

صدای حق حق آن گریه های زیبا کو؟

گرفت طعم مناجات طعم تنباکو

برای خواندن بعضی دعای معروفه

زیاد فرقی ندارند کافه یا کوفه

میان معرکه امن یجیب هم خوب است

حرم پس ازدوسه ساعت دوسیب هم خوب است

ظهور میکند آری صدا کنید حتما

میان کام گرفتن دعا کنید حتما

دل مهدی زکارما بسوخت وتابان شد

که حلقه های دود زدهانت نمایان شد

کنایه بود ولی روضه خوان مواظب باش

آهای هیئتی نوجوان مراقب باش

نام شعر: گرگ و میش (بعد از ویرایش)

خدایا گوش کن حرف من این است چرا رسم زمانه اینچنین است
که روزی من در این دنیای فانی کنم عهدی که خود آن را بدانی
زدم تکیه به کوه یک جوانی بشد دره رهایم کرد نهانی

بساط ادعای پوچ برپاست یکی گرگ و یکی چون میش اینجاست
اسیر کار خود سرگرم اقبال یکی آمد چنان میشی در این حال
چو گشتم آگه از اوضاع زارش شدم درمان رنج بی شمارش
صباحی طی شد و دلداده گشتم همه رفتند فقط با او نشستم
چه ایام خوشی با هم سپردیم چه لذتها که از مهتاب بردیم
برای خلق الگوی رفاقت رفاقت را حدیث ما نهایت
چنین می رفت اما اندکی بعد رفیق گرگ شد ای وای از این درد
به لطف حق شدم آگه ز حالش دویدم تا بگیرم زیر بالش

چو میش خود ز چنگالش ربودم نصیحت کردم و رامش نمودم
ولیکن گرگها روی زمین اند به صد حیله چو میش اندر کمین اند
دوباره داستان گردید تکرار خداوندم نمود آگه از این کار
به گوش میش خود فریاد وبی داد ز گرگ و مکرهایش کردمش یاد
به چشمانش نمودم فتنه ی گرگ حکایتهای مکر کهنه ی گرگگمانش میش می بود گرگ وحشی ندای برلبش شدحرف وحشی

بلی افسوس میشم گرگ خو شد رفاقتهایمان بی رنگ و بو شد

خداوندا تو میشم را نگه دار تو خود گرگ حرامی را بیازار
ولیکن یار ناآگه به اصرار وجود گرگ را می کردانکار
در این احوال بودم بعد چندی خبرهایی رسید ازآن مترود وحشی
به یادم امد آن زیبا سروده خوش آن شاعر که حقش را ربوده

گر ببندی اسب تازی پیش خر می شود کردار او مانند خر

دگر در خویشتن صبری ندیدم دل از پیمان میش خود بریدم
رهایش ساختم آنجا که میگفت ز غم شب تا سحرچشمم نمی خفت
چو میش های دگر حالم بدیدند بجای او به دورم می چریدند
بلی حال من چوپان چنین است دلم از کار چوپانی غمین است
رها کردم من آن مجنون بیمار چو او را من ندیدم یار و غمخوار
میان جمع چوپانان دنیا من اینک میش و چوپانم به یکجا
اطاعت می کنم فرمان الله پناه من شده دامان الله
هر آنکس حق تعالی برگزیند تمام عشقها از او بچیند
خدا را شکر گشتم با خودش دوست تمام عشقها در دامن اوست
ندارد غصه ای بهزاد زیرا نخواهد در دو عالم جز خدا را

نام شعر: ((حصرت))

سالها زندان به یک جسم مثالی داشتم

گویی ام چیزی شبیه زندگانی داشتم

آرزو های فراوان خستگیِ بی شمار

حصرت دیدارایام نهانی داشتم

چشمه ام خشکیدوبرخاکی نشستم ناگزیر

چشم امیدی به یک یار قدیمی داشتم

درگذشت ایام وخواب این جهانی ام گذشت

دادم از کف آنچه را در آن جواني داشتم

حصرت و افسوس کرده کوله ام راپرولی

انتظار دیدن ابرو کمانی داشتم

بس که بدکردم بشد این سرنوشتم اینچنین

یاحسین گاهی منم اشك نهاني داشتم

تشنه ام عریان در این خاکم نهان

کاش من موقوفه ای بهر جهانی داشتم

من که اکنون همنشین حصرتم

اندر این دنیا منم جا و مقامی داشتم

کاش بهر من کنید یک چند آیه هدیه ای

چونکه غفلت از نشانه هاي بيشماري داشتم

این که خفته اندر این خاک گران

بهزاد باشد که کاش به من نهايي داشتم

نام شعر: تنهای خسته....... ۲۹/۶/۱۳۹۲ ساعت ۳۰ دقیقه بامداد

شب آمدو نشسته ام تنهای تنها

سردوباره نهادم بر زانوی غمها

چه خاموش میگذرم زاین شعله ورها

چه آرام میشکند این قلب تنها

شسته رخم خونی که ازقلبم برآمد

اینگونه دلگیر حال من دیگر نشاید

گیرم بمیرم برسر قبرم که آید

آیا کسی آید که من از خود بخواهد

دلگیرم از آنچه دلم از آن گرفته

من هستم از آن عاشقان دل شکسته

تاکی نشینم پشتِ درِ اینگونه بسته

من همان هستم که شد تنهای خسته

دستم تهی از یک رفیق جور جور است

گویی که قحط آدم اندر شهر نور است

گر زنده ام چون لااقل یک دوست اینجاست

هشتم امامم ساکن این شهر غمهاست

دیگر چه گویم از هزاران زخم خورده

در محفلی کس نام من دیگر نبرده

بهزادم به میرم این را من ندانم

بهر غریبان حال خود گاهی بخوانم

ام شعرم: نقاش غم کشیده (ساعت ۵:.. ۵/۹/۹۲

رسیده به انتها این زندگانیم

باشیب فراوان گذر کرد جوانیم

کم کم به خاک ولحد می رسانیم

ای زمانه کشان کشان به کجا می کشانیم

آنی که روزی درد وقدیم حرف دل بوده ام

اکنون رسیده به زخم دل واز کسان پوشیده ام

با اینکه نقاش لحظه ای من نبوده ام

اما چه بسیار غم دنیا کشیده ام

من که دمی مست و هرگز نبوده ام

سیاه مست زجر دنیا را چشیده ام

آنان که یاران پروانه بود در نگاه من

خاموش کرده اند شمع پناه من

با این گمان که کوه است تکیه گاه من

پشت کردم به دیوار خرابه من

اینک که گشته ام به زیر ویرانه من

خوردم زمین از آن سو که بود تکیه گاه من

تیغ زمانه وفا نکرد چو آنکه برادرم بود ورفت

به این نشان که خط رگم دید ورفت

برحال من یکی خندید و رفت

هرکس که غنچه ای یافت چید ورفت

آن ناله ای که بود همنوا مرا

کنون گشته یک ناله در صدا مرا

درد چوبسیار داد جلا مرا

مرگ هم میزند صدا در خفا مرا

درد دلم به بیانم نمیرسد

تقصیر من نیست که صدایم نمیرسد

شعله ی جگر به کامم نمیرسد

بهزادم وزبانم نمیرسد

نام شعر: دلگیرم (۲/۸/۱۳۹۲ ساعت ۳:۴۵ بامداد)

من آن تنهای بی باکم که از یاران کمی پاکم

چه لبریزست ز نم خاکم برای یار چالاکم

ولی حالم که میداند؟برای من که می خواند؟

به یاد من که می ماند؟غم از من را که می راند؟

منم تنها که دلگیرم زاهل معرفت همی سیرم

چه کس گوید که من پیرم بگویم کاش من میرم

من آن اُزلت نشین باشم زدنیابیم غمین باشم

همان دل سرد کین باشم بلی من اینچنین باشم

که میداند غم من چیست؟نگاه سرد من باکیست

دگر نای ندایم نیست که من مُردم صدایم نیست

صباحم سردوتاریک است مسیرم تنگ وباریک است

شبم خاموش ودلگیراست زگام من زمین سیراست

منم بهزاد دلخسته که چشم خود دگر بسته

از اینجا اودگر رسته ولی با قلب بشکسته

نام شعر: زبان دل

من زبانم ای جهان گوش کنید درد دنیا در نهان نوش کنید

خنده ام جور هزاران فتنه است چشمه ام سرشار خون سینه است

شهرت فرهاد در دامان من قصه مجنون در چشمان من

زخم من را درد دل نامیده اند بی دلان بر رنج من خندیده اند

آنکه من را درک کرد دیوانه شد زندگی را او دگر بیگانه شد

شد دگر تقدیر من هم اینچنین نزد هر بیگانه گشتم در زمین

در من است شوق هزاران بندگی هرکه را باشم نی است شرمندگی

خسته ام در دامن هر رهگذر تشنه ام اندر لب تنها گذر

من همانم اقتدا کرده به من خسرو و فرهاد و مجنون کهن

عاشقم من عاشق دل خسته ام چشم از لیلی وشیرین بسته ام

ای هزاران ادعا اندر لبت هرچه گویم بهر تو باشد کمت

قلب من شد تکه تکه در زمین عقل من بیگانه گشته بهر دین

تکه های قلبم اندر گوشه ای دارم اندر نزد هر کس پوشه ای

تکه ای دارم همی دست فلان تکه ای دیگر ز قلبم نزد ان

چون نباشدعشق هم منهم نی ام عاقلان دیوانه ی زنجیریم

شاعران وصفم فراوان گفته اند لیک کام من همی نگرفته اند

این زمانه در زبانم ای جهان از ستم ها گشته این قدم کمان

هرکه بینی لاف من را می زند اندر آن صور دروغین می دمد

هرکه گوید عاشق است اندیشه کن بشنو از او لیک تو باور نکن

اولین رسمم بود باشی ملول تو نخواهی هر سخن از بهر گول

اولین شرطم وفای سینه است این همان دشمن زهرچه کینه است

بخشش است شرط نخست و اولین نکته های مطلبم را ریز بین

مُهر من هرگز نخورده بر قفا آنکه بشکسته دلی اندر وفا

گشته پیدا عاشقی معشوق نیست آنکه طالب باشد و مطلوب نیست

آنکه باشد بر لبش این زمزمه عاشقم من عاشقم بی واهمه

نام او بهزاد و نیک اندیشه خو دارد او قلبی لطیف چون بال قو

نیست هرگز لحظه هایش آرام خسته است و آمده بر روی بام

کیست آغوشش بگیرد لحظه ای روی او بوسه گزارد گوشه ای

عاشقش باشد که او دیوانه است رسم عشق تنهاشدن در خانه است

عشق یک رویه یقین باطل بود کیست قلبش بهر من مایل بود؟؟

اصل شعر گرگ و میش (قبل از ویرایش لطفا اینم بخونید تو اوج عصبانیت گفته شده میخام نظرتونو راجع به هر دوشون بدونم)

خدایا شکوه ام برتو چنین است

چرا رسم زمانه اینچنین است

که روزی من در این دنیای فانی

کنم عهدی که خود آن را بدانی

چرا بر رسم گرگ ومیش اینجاست

همه گرگ ومثال میش اینجاست

بیادم بی خبر بودم براین وضع

یکی آمد و بود میشی در این وضع

چو گشتم عالم از اوضاع زارش

به دل افتاد شوم چوپان برایش

زمانه در گذر با دل چنین کرد

زمن مهرو از او مهری عجین کرد

صباحی درگذشت محبوبم اوشد

همه کس را براند غمسوزم اوشد

چه ایام خوشی باهم که بودیم

چه خوش مهتابها برصبح رسوندیم

زمانه میگذشت الگو شدیم ما

رفاقت را نهایت میشدیم ما

گذر گشت ودر آخر اینچنین شد

که گرگی همدم این میش من شد

خداراشکر که فهمیدم در آنجا

روان گشتم شتابان من بر آنجا

چو میش خویش زچنگالش ربودم

نصیحت را براو بیشتر نمودم

ولکن گرگها اندر کمین اند

بدین باره چومیش اندر زمین اند

دوباره قصه اش گردید تکرار

خداوندم نمود آگه ز این کار

هر آنچه من به میش فریاد کردم

عزیز را من زگرگها یاد کردم

گمانش میش میبود غول وحشی

که گفتارش بشد از قول وحشی

از آن پس میش شد گرگ از برایم

ولی من میش خویش را دوست دارم

بگفتم ربنا میشم نگه دار

تو آن گرگ حرامی را بیازار

گذشت ایامی و میش من آن یار

وجود گرگ را میکرد انکار

دلم آسوده گشت و بعد چندی

خبرهایی رسید از گرگ وحشی

به یادم آمد آن زیبا سروده

خوش آن شاعر که حقش را ربوده

(اسب تازی چند روزی گر ببنی پیش خر

رنگ و رویش خر نگردد خلق و خویش میشه خر)

دگر صبر و قرار خویش بریدم

محبت را من از میشم دریدم

رهایش کردم آنجایی که می گفت

ولی چشمانم از دوری نمی خفت

چو میشهای دگر حالم بدیدند

بجای او بگردم می چریدند

بلی حال منٍ چوپان این است

دگر از چوپانی دل غمین است

رها کردم من آن دیوانه بازار

که کس را من نبینم یار و غمخوار

من اینک میش و چوپانم به یکجا

میان جمع چوپانان بداینجا

همه میش سرای حقٌ الله

اطاعت میکنیم از عشق الله

هر انکس حق تعالی برگزیند

تمام عشقها از او بچیند

خداشکر دگر دلواپسیم اوست

تمام عشقها در دامن اوست

غمی دیگر در این دنیا ندارم

که بهزادم وجز ربم نخواهم


 

شادی روح خادم سیدالشهداء کربلایی حاج حسن بهزادنسب صلواتفدائی حضرت مهدی (عج) در سه شنبه پنجم آذر ۱۳۹۲ ساعت 21:52 موضوع | لینک ثابت